موقعیت مکانی مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها)
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش
داشت توی سنگرها جیره پخش می کرد
بچه ها هم باهاش شوخی می کردند:
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکشیمون از گشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟!!!…
…گونی بزرگ بود و سر اون بنده ی خدا پایین
کارش تموم شد
گونی رو که گذاشت زمین همه شناختنش
اون کسی نبود جز محمود کاوه
فرمانده ی لشکر…
“زماني مصاحبه گري از معلم صداقت و صميميت دکتر علي شريعتي پرسيد :
به نظر شما چه لباسي را به زن امروز بپوشانيم ؟
دکتر علي شريعتي در جواب گفتند : نميخواهد لباسي بدوزيد و بر تن زن امروز نمائيد .
فکر زن را اصلاح کنيد او خود تصميم ميگيرد که چه لباسي برازنده اوست”
دکتر شریعتی
احمدرضا رادان : چند سال پیش در پرواز مشهد اتفاقی فهمیدیم که آیت الله بهجت نیز همسفر ماست، خوشبختانه این توفیق حاصل شد که ما در صندلی پشتی ایشان قرار گرفتیم.
من همان جا فرصت را مغتنم شمردم و خصلت اصفهانی ام نیز گل کرد و به مرحوم آیت الله بهجت گفتم شما یک چیزی به ما یاد بدهید که در عین اینکه کم باشد، اما زیاد به درد ما بخورد و منفعت فراوانی داشته باشد و ایشان بر روی تکه کاغذی چیزی نوشته و آن را به آقازاده خویش دادند تا به ما بدهند، من هنوز هم آن کاغذ را با خود دارم.
ایشان نوشته بودند که :
«در هر حال زیاد صلوات بفرستید» .
شهید مسعود طاهری
ورودی 65 مهندسی برق
تولد: 1347 کازرون، شهادت: 4/دی/1365، شلمچه (کربلای4)
ولا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
شايد در اين لحظه كه اين وصيت نامه را مطالعه مىكنيد جسم خاكى من در زير خروارها خاك مدفون باشد. در اين لحظه كه مشغول نوشتن وصيت شدم هيچ فكر نمىكردم كه لياقت شهادت را پيدا كنم اما در اين ديار خاكى تنها چيزى كه از همه چيز حقتر است مرگ و دل كندن از اين دنيا و شايد چيزى كه قبول آن براى فرزندان آدم ابوالبشر سختتر از همه چيز است همين واقعيت مرگ باشد. آدم مىميرد چه درس خوانده باشد و چه نخوانده باشد، چه ازشيرينيهاى زندگى استفاده كرده باشد وچه نكرده باشد و خوش بهحال آن كسانى كه كمتر شيرينى و حلاوت دنيا را چشيده اند كه “مراه الدنيا حلاوه الآخره وحلاوه الدنيا مراره الآخره”
… ما رفتيم تا انتقام پهلوى شكسته حضرت زهرا (س) را بگيريم، ما رفتيم تا انتقام سربريدهی سيدالشهداء را بگيريم، ما رفتيم تا علم ابوالفضل العباس را برافرازيم و شما هم در اين راه زينب وار راه ما را ادامه دهيد. دست از امام برنداريد و او را تنها نگذاريد به هر صورت قدر اين زمانه را بدانيد و خدا را بارها و بارها شكر كنيد كه در اين دوره واقعيد و ذلت ابرقدرتها وقدرت و شوكت اسلام و كشور اسلامى را مىبينيد.
سرباز امام زمان بودن آسان نيست من كه خود را شايستهی اين مقام نمىدانم، ولى شماها سعى كنيد سرباز او باشيد سعى كنيد نافلهی شب را بپاداريد و زيارت عاشورا و زيارت جامعهی كبيره را بخوانيد. اينها مختصرى از شرايط سرباز ى اوست و دل به اين ديار فانى نبنيديد و اين مختصر جان و تن خاكى خود را فداى اسلام كنيد.
يكى درد و يكى درمان پسندد يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
هو القدوس
به جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با رزمندگان داشته باشند
پایین ارتفاع محل استقرارشان چشمه ای بود
و باران گلوله از سوی عراقی ها می بارید
فرمانده گفته بود کسی برای وضو به پایین نرود، همان بالا تیمم کند
نوجوان چهارده ساله ای از میان رزمندگان عزم رفتن به پایین داشت
هر چند گفتند خطر دارد ، به گوشش نرفت
متوسل به ایشان شدند که حضرت آقا شما کاری بکنید
نوجوان را صدا زدند و فرمودند
به دلیل خطر ، تکلیفی بر شما نیست و همان تیمم برای نماز کفایت می کند
نوجوان نگاهی به معظم له کرد و با لبخندی زیبا گفت
حاج آقا بگذارید نماز آخرم را با حال بخوانم ! و رفت و وضو گرفت و برگشت
ساعاتی بعد درگیری شدیدی بین رزمندگان و نیروهای عراقی درگرفت
با آرام شدن نسبی اوضاع حاج آقا را بر سر جنازه ای بردند که رویش پوشیده بود
پتو را کنار زدند . همان نوجوان بود با همان لبخند زیبا بر چهره
در همان حال آیت الله جوادی روی خاک نشستند
عمامه از سر برداشتند و خاک بر فرق سرشان می ریختند و می گفتند
جوادی ! فلسفه بخوان
جوادی ! عرفان بخوان
امام به این ها چه یاد داد که به ما یاد نداد ؟
تو از کجا می دانستی نمازی که خواندی ، نماز آخر توست ؟
یکی از علمای نجف به نام حاج سیدمحمدرضا خلخالی میگوید: “من روزی در بازار حُوَیْش میرفتم که دیدم آقای حاج شیخ محمّدحسین در وسط کوچه خم شده است و پیازها را جمع میکند و پیوسته با خود میخندد. من جلو رفتم، و سلام کردم، و به ایشان کمک کردم تا پیازها را جمع نمودیم. آنگاه آنها را در گوشه قبایش گرفت و به منزل روانه شد. من عرض کردم: حضرت آیتالله معلوم بود که پیازها از گوشه قبای شما ریخته است ولی برای من خنده شما نامفهوم ماند!”
آن مرحوم فرمود: “من وقتی در جوانی برای تحصیل وارد نجف شدم خیلی مرفه بودم، روزی در مقابل ضریح مطهّر حضرت أمیرالمؤمنین(ع) مؤدَّب ایستاده بودم و مشغول زیارت بودم که بند تسبیح قیمتی من پاره شد و دانههای آن به روی زمین حرم ریخت. در آن روز عزّت نفس و یا خودخواهی به من إجازه نداد، تا خم شوم، و دانهها را جمع کنم.
اما امروز به دکّان بقّالی رفتم و قدری پیاز خریدم و در گوشه قبای خود ریختم و أطراف آن را با دست گرفتم، تا به منزل برم. در همین جا که سر چهارراه بود و در میان جمعیّت مردم، قبا از دست من یله شد و پیازها به روی زمین ریخت. من خم شدم و پیازها را جمع کردم و أبداً برای من این مسئله مشکل نبود، بلکه بسیار آسان و قابل تحمّل بود. و علّت خنده من آن بود که: در همان وقت من به یاد دوران جوانی و پاره شدن تسبیح قیمتی که ارزش هر دانهاش یک دینار بود افتادم که آن روز از آن تسبیح که یکصد دینار قیمت داشت گذشتم و للّه الحمد و له الشّکر که امروز جمع آوری پیازهای ریخته از گوشه قبا بر روی زمین، برای من سنگین نیست و بسیار آسان و قابل تحمّل است.”
*
آیة الله العظمی بهجت می فرمودند: آیة الله العظمی محمد حسین اصفهانی ( مشهور به کمپانی) که صاحب آثار و تألیفات و دیوان و نیز از اساتید محترم ما بودند از درگاه خدا خواسته بودند که لحظه آخر عمرشان زیارت عاشورا را بخوانند و بعد قبض روح بشوند. دعای ایشان مستجاب شد و بعد از اتمام زیارت عاشورا از این عالم درگذشتند.
*
علامه غروی اصفهانی، اهل مراقبه وسلوک ومحاسبه بود. ایشان پیوسته درحال تفکر بود وبه ندرت سخن می گفت. مرحوم استاد سید عبدالعزیز طباطبایی (رحمه الله) می فرمود: بعضی از شب ها، آیت الله غروی اصفهانی بعد ازنماز مغرب وعشاء سر به سجده می گذاشت وتا سحر، که به نماز شب برمی خاست، درسجده بود!
روزی درحرم امیرالمؤمنین در سجده طولانی بود که حضرت سید الشهداء (ع) را دید که به ایشان فرمودند: «اینجا در حضور جمعیت برای سجده ی طولانی خوب نیست، اینگونه اعمال را درجای خلوت انجام دهید.»
*
آیت الله حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی، معروف به کمپانی، در دوم محرم الحرام سال 1296هـ. ق درشهر مقدس کاظمین متولد شد. پدرش حاج محمد حسن، که به دلیل نیک مردی وکارسازی اش به معین التجار معروف و مشهور گشته بود، از بازرگانان دیندار وخوش نام کاظمین وعراق به شمار می آمد.
حاج محمد حسن، تنها همان یک پسر را داشت ودلخوش بود که وی می تواند پس ازمرگش راه او را در جهان تجارت دنبال کند، اما پسرش محمد حسین، درسر، سودایی دیگر وفکری فراتراز فکر پدر داشت. تنها آرزوی محمد حسین این بود که پدرش اجازه دهد تا او راه کمال طلبی وتحصیل علم را پیش گیرد.
محمد حسین هرگاه فرصت را مناسب می دید، آرزوی خود را با پدر در میان می گذاشت وبا اصرار از ایشان می خواست که رضایت دهد تا او وارد حوزه معارف اسلامی شود، اما پدرش که پسری جز او نداشت، به این کار راضی نمی شد!
سرانجام، محمد حسین با توسل به حضرت باب الحوائج امام موسی کاظم (ع) به مقصود خویش نائل می گردد وبا اذن پدر، برای تحصیل علوم دینی وارد حوزه نجف می گردد. او، چنین یاد می کند:
«آن روز هم مثل هر روز با پدرم در نماز جماعتی که عصرها درصحن مطهر کاظمین برپا می شد، شرکت کرده بودم، نماز تمام شده بود، اما صفوف نمازگزاران هنوز به هم نخورده بود. من درحالی که زانوی غم دربغل گرفته بودم، با فاصله اندکی پدرم را می پاییدم که دیدم با یکی از تجار بغداد مشغول صحبت است. همچنانکه نشسته بودم داشتم در آتش اشتیاق می سوختم. چشمم به گنبد زیبای امام کاظم (ع) بود که عنان ازکف هر صاحب دلی می ربود.
دراین حال از دلم گذشت که: ای باب الحوائج، ای موسی بن جعفر (ع)، تو عبد صالح از بندگان برگزیده خدایی ودر پیش حضرت حق آبرو داری، تو را چه می شد اگر از خدا می خواستی دل پدرم را به من نزدیک تر می کرد تا با تصمیم من که چیزی جز تحصیل علم وکمال درمکتب شما نیست، راضی می شد…! درهمین افکار بودم که دیدم پدرم صدایم می کند:
محمد حسین! محمد حسین، پسرم! اگر هنوز هم آرزومندی که به حوزه بروی تا دروس اسلامی بخوانی، برو! از طرف من خاطرت جمع باشد، ناراحت نمی شوم…اگر دلت می خواهد به نجف اشرف بروی، برو!
واینچنین بود که محمد حسین غروی اصفهانی درحدود سال 1315 هـ. ق ودر بیست سالگی، پا به حوزه بزرگ نجف نهاد وچیزی نگذشت که مراحل کمال را در دروس مقدماتی یکی پس از دیگری وبه زودی درحلقه درس بزرگ ترین اساتید حوزه آن روز شرکت جست.
حدود یکصدوپنجاه عالم بزرگ، افتخار شاگردی در مکتب علامه را داشته اند در میان شاگردان، ازمرجع تقلید، فقیه و فیلسوف گرفته، تا مفسر، محدث، متفکر، نویسنده، عارف و واعظ و… را می توان مشاهده نمود كه آيت الله بهجت و علامه طباطبايي دو تن از آنها هستند.
این عارف وعالم ربانی وحکیم و فیلسوف الهی درروز دوشنبه پنجم ماه ذی الحجه الحرام سال 1361ه. ق ودرسن 65 سالگی درنجف اشرف به ملکوت پرکشید. تشییع پیکر نابغه ی نجف وخادم صادق امام حسین (ع) درهمان دیار سلام برگزار شد ودر آستان قدس علوی، زیرایوان طلای مولا، جنب مناره شمالی ودرمقبره ی کوچکی درکنار مقبره علامه حلی (رحمه الله) به خاک سپرده شد.
ایمان همچون کودک یکساله ای است که وقتی شما او را به هوا می اندازید,میخندد
چون میداند که شما او را خواهید گرفت.
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید:
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
می دانی چرا بهار دوست داشتنی است؟
زیرانه گرمایش می سوزاند ونه سرمایش می لرزاند .
بلکه با هوای معتدل خود همه را به دوستی دعوت می کند .سعی کنیم مثل بهار باشیم نه بسوزانیم نه بلرزانیم همیشه بهاری دل انگیز باشیم.
منبع:اندرز بلاگ