موقعیت مکانی مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها)
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند
درمسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد….
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود….
نتیجه گیری :
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،
و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
. . .
هیچ چیز غیر ممکن نیست!
قبل از عملیات کربلای یک در مهران، نیروهای صدام عملیاتی را در آن منطقه انجام دادند که در این عملیات تعدادی از رزمندگان اسلام در آنجا به شهادت رسیدند که دشمن این رزمندگان شهید را در یک گور دست جمعی دفن می کند.
بعد از عملیات کربلای یک و آزاد سازی مهران،بچه هایی که در آن منطقه بودند هر روز مشاهده می کردند که گنجشکی پرواز کرده و در جای ثابتی می نشیند.
در این واقعه که در سال ۶۵ اتفاق افتاده رزمنده ها هرچه تلاش می کردند که گنجشک را از محل دور کنند موفق نمی شدند و این واقعه هر روز تکرار می شد.
رفتار گنجشک برای رزمنده ها سئوال برانگیز می شود و تعدادی از آنها بالای تپه می روند و در محلی که هر روز گنجشک هر روز می نشست به لباس خاکی رنگی بر می خورند که از خاک بیرون زده است.
آنها کنجکاو شده و بعد از برداشتن مقداری از خاک با بقایای شهیدی رو به رو می شوند که با ادامه خاک برداری ۴۴ شهید دیگر از آن نقطه کشف می شود.
منبع : فرهنگ نیوز
مدیر مدرسه ای به دانش آموزان گفت:
چه کسی می تواند از این طرف حیاط مدرسه به سمت آن هدفی که گذاشته ام حرکت نماید ولی طوری برود که مستقیم به سمت هدف حرکت کند و راهش کج نشود بچه ها یکی پس از دیگری امتحان می کردند ولی وقتی پشت سرشان را نگاه می کردند جای پاهایشان روی برف هابه جا مانده بودو نشان می داد همه از مسیر منحرف شده اند.
تا این که فردای آن روز پسری آمد وبه آقای مدیر گفت: من می توانم این حرکت را انجام بدهم .
آقای مدیر به اواجازه داد حرکت کند. او با سرعت حرکت کرد وبه هدف رسید بدون آن که منحرف شود . همه ی بچه ها تعجب کردند علت را از او جویا شدند .
پسر در جواب گفت:من فقط به هدف نگاه کردم وتمام فکر من هدف بود کاری نداشتم پاهایم را کجا می گذارم .ولی همه بچه ها به پا هایشان نگاه می کردند که کج نروند پس همیشه باید در زندگی برای خود هدف تعیین کرد وبه سمت آن حرکت نمود .تا پیشرفت کنیم وبه سعادت برسیم.
کوه خشونت را باید با دینامیت محبت متلاشی کرد تا مثل خاکستر نرم شود.:
زن وشوهری در آپارتمانی زندگی می کردند وخیلی ساکت وآرام به قول امروزی ها صدا از سنگ بیرون میاد ولی از این ها خیر .
خلاصه تا این که خداوند به این زوج پسری عنایت کرد و این پسر هم خیلی اذیت می کرد وکار به جایی رسید که تمامی همسایه ها از دست سروصدای پسر شکایت داشتند .
مرد بیچاره ,پیش پدرش رفت واز او کمک خواست .
پدرش گفت :مقداری آب میوه درست کن و درب خانه همسایه ها ببر وبه آن ها محبت کن
او این کار را انجام داد ولی دو سه تا همسایه آب میوه را پس می آورند
وروی کاغذی می نویسند آب میوه نمی خواهیم فقط سرو صدا نکنید.
باز مرد بی چاره از پدرش کمک خواست پدر به او گفت این بار غذای گرمی درست کن وبه همسایه ها بده
.خلاصه با محبتی که این مرد در حق همسایه ها داشت .
موجب شد در مدت کوتاهی کسی شکایتی نداشته باشد واین پسر را مثل پسرخودشان دوست داشته باشند.
بیاییم به یکدیگر محبت کنیم پیامبر ما پیامبر محبت ورحمت است .
مرحوم حاج آقا دولابی می فرمود: خداوند متعال اصول دین را که پنج اصل مهم واساسی دین است در صلوات گنجانده است .ببین صلوات چقدر مهم است ! وقتی می گوییم اللهم اقراربه توحید است هنگامی که نام پیامبر را می آوریم وبر او درود می فرستیم نبوت را پذیرفته ایم آل پیامبر راکه ذکر می کنیم این امامت است .حق این ها را که ادا کردی عدالت است یعنی عدل را هم پیاده کرده ای .وقتی که به شما جزا وپاداش بدهند قیامت ومعاد است بنابراین خداوند در این ذکر مختصر اصول دین را پیاده کرده است . صلوات بر محمد وآل محمد اصل ومغز دین است.
همچنین روز بیست و پنجم مراسم با سخنرانی سرکار خانم فاطمه زارع برگزلر شد.
ایشان با اشاره به اینکه پیامبر (ص) چند روز قبل از رحلت خویش حضرت علی(ع) را صدا کردند و به ایشان فرمودند : علی جان ،تو به زودی دو رکن اصلی ات را از دست خواهی داد و اینکه منظور پیامبر(ص) ماجرای رحلت خویش و شهادت زهرا(س) بود و آماده سازی حضرت علی(ع) برای کینه توزی و دشمنی غافلان
و تشریح اینکه چرا زهرا(س) به عنوان رکن علی(ع) معرفی شده،مقام والای آن حضرت را بیان کردند.
در پایان مراسم همچون روز قبل تعزیه ای توسط طلاب اجرا شد با عنوان پهلوی آسمان:
دیروز بار دیگر دل ها روانه ی خانه ی نیم سوخته ی علی و زهرا شد.
بار دیگر مظلومیت زهرا هزاران بار مظلومانه تر از قبل گوش فلک را کر کرد.
طفلان زهرا به ناله و زاری پرداختند و این بار اسماء با چشمان گریان و دلی سوخته راوی این داستان تلخ بود.
داستان نامردانی که ناجوانمردانه حق را غصب کرده بودند. و بی شرمانه تر از قبل انتظار بخشش را داشتند.
لعنه الله علی القوم الظالمین
احتمالا زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود . سالن پر بود از هنرمندان، فیلم سازان ، نویسندگان و… در جایی از فیلم آگاهانه یا نا آگاهانه ،داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می شد. من این را فهمیدم .لابد دیگران هم همین طور ، ولی همه لال شدیم ودم بر نیاوردیم .با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم .طرف هنرمند بزرگی است وحتما منظوری دارد وانتقادی است بر فرهنگ مردم .
امایک نفر نتوانست ساکت بنشیند وداد زد :خدا لعنتت کند ! چرا داری توهین می کنی؟!
همه سر ها به سویش برگشت در ردیف های وسط آقایی بود چهل وچند ساله با سیمایی بسیار جذاب ونورانی .کلاهی مشکی بر سرش بود واورکتی سبز تنش . از بغل دستی ام (سعید رنجبر ) پرسیدم (( آقا را می شناسی ؟))
گفت :سید مرتضی آوینی است .
منبع :کتاب افلاکیان زمین صفحه 12
حوزه علمیه حضرت زهرا(س)
به منظور عرض ارادت و کسب معرفت از دریای فضایل حضرت زهرا(س) طبق سنوات گذشته به مدت سه روز مراسم عزاداری و سوگواری شهادت حضرت به همراه سخنرانی،مداحی،اجرای تئاتر و اقامه ی نماز ویژه ی عموم بانوان از ساعت 5 بعد از ظهر تا اذان مغرب و عشاء برگزار خواهد کرد.
همچنین نمایشگاهی با عنوان( پهلوی آسمان ) با موضوع بررسی سیره ی حضرت زهرا(س) در همان مکان برگزاری مراسم دایر گردیده و مورد بازدید شرکت کنندگان قرار خواهد گرفت.
لذا بدینوسیله از تمامی ارادتمندان حضرت زهرا(س) جهت شرکت در این مراسم دعوت به عمل می آید.
مقام معظم رهبری:
مردم ما چادر را انتخاب كردهاند. البته ما هیچ وقت نگفتیم كه «حتماً چادر باشد، و غیرچادر نباشد.» گفتیم كه «چادر بهتر از حجابهاى دیگر است.» ولى زنان ما مىخواهند حجاب خودشان را حفظ كنند. چادر را هم دوست دارند. چادر، لباس ملى ماست. چادر، پیش از آنكه یك حجاب اسلامى باشد، یك حجاب ایرانى است. مال مردم ما و لباس ملى ماست.
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را میدانست که بسيارى از ما نمیدانيم.
هر مانعى، فرصتى