بانوی آینه ها
بسم الله الرحمن الرحیم
بانوی آینه ها سلام !صفای دل ستاره ها سلام !و اگر اجازه ام می دهی مادر مهربان تر از مادرم سلام !
سلام بر تو و بر دستان پدرت آنگاه که چون گهواره ی وجود نازکت را تکان می داد سلام بر تو و بر قلب صبور مادرت آنگاه که در کشاکش ظلمات تنهایی چون مشعلی روشن دامانش را سبز کردی و قرین لحظات بی کسی اش شدی.
بانوی آب آینه !شنیده ام که امروز خداوند جل و علا در مسیر زلال آفرینش تو را که چشمه ی جوشان مخلوقاتش بودی بر پهنه ی هستی جاری کرد و دریا دریا صف را به زمین ترک خورده هدیه داد . آری آنگاه که ملائک صف در صف نگاه مهربانت را به دستان آسیه و ساره و مریم می سپردند مادرت خدیجه سلام الله علیها ام المومنین نام گرفت و بر پدرت محمد صلی الله علیه و آله خیر کثیر نازل شد.
خبر دارم که آسمان آنروز کم آورده بود …!چرا که خدا تو را از بهشت کم کرده و به زمین اضافه کرده بود و در این جمع و تفریق ها خدا داند که آسمان چه قدر در برابر زمین قد خم کرد تا جبران مافات کند. و خبر دارم که زمین چه قدر دست و پایش را کم کرده بود…!گاهی رود خانه های جاری اش را گاهی کوهستان های پهناورش را و گاهی هم صحراهای سر سبزش را برای تحویل گرفتنت جلو می کرد اما خدا تو را به مدینه شهر پدرت هدیه داد و این چنین تو که مایه ی مباهات باری تعالی ،منتهای آمال انبیا و ثمره ی وجودی خاتم الانبیا بود ی مهمان زمین شدی .
زمین قول داده بود به اهالیش بفهماند که مهمانشان کیست. آری او عهد بسته بود نازک تر از گل به تو نگوید و کمتر از سیده ی زنان عالم نامت ننهد.
زیباترین بانوی مدینه !همان اوایل یادت هست قنداقه ی زیبایت شده بود مشارالیه همه ی انگشت های اشاره …. یادت هست همه ی بیل و کلنگ های اعراب جاهلی رنگ باخته بودند وقتی پدرت نه تنها تو را زنده به گور نکرد بلکه زنده به گور کردن را از فرهنگ نامه ها حذف کرد و نام مقدس ریحانه را به جای آن نگاشت .
ریحانه ی زیبای نبی !یادت هست زمین چه قدر حیرت زده شده بود…..!باورش نمی شد….دخترکی چند ساله،میان شعب ابی طالب ، زیر آفتاب داغ حجاز با روزی نصف خرما سر کند و پا از جای پای پدر بر ندارد !در حیرت بود اما خبر نداشت زهرای نبی تا سایه ی پدر بر سر دارد آفتاب داغ بر او اثری ندارد… نور چشم و صفای قلب خدیجه سلام الله علیه یادت هست آنروز که مادر سفارشت را به اسماء می کرد . اسماء دخترک 5ساله ام هنوز برای خانه داری زود است…
راستی شب عروسیش هم تنهاست…. نگذاری بار سنگین این داغ بر سینه اش مسلط شود… گفت و گفت و یک آن دیگر نگفت … پدر با اشک هایش مادر را غسل داد و با لباسش او را کفن کرد آری رفتن مادرهمان و اشک های تمام نشدنی پدر همان .
و تو چه خوب درس پس می دادی !؟از مادرت آموخته بودی در راه نبوت باید جان و مال و عزت دنیا را داد . گام اول را بر داشتی و چنان جای خالی مادر را پر کردی که مدال ام ابیها را از دستان پدر گرفتی . حالا دیگر تو بودی و پدر و پدر بود و تو .
یگانه کفو علی !یادت هست پدر آمده بود به اتاقت !؟-زهرای من !آیا به همسری علی راضی هستی ؟و تو هزار بار سکوت را فریاد زدی و سرخی گونه ات را نشان دادی . نذر و نیازهای مولایم علی وقتی جواب گرفت که کبوتر وجودت راهی آشیانه اش شد. باز هم چه خوب درس پس دادی … نعم العون علی طاعةالله … ام الحسن و الحسین الذی سید شباب اهل الجنه .
ام الزینب عقیلة بنی هاشم . این ها همه نه جزء نه قطره ای از مدالهایی بود که خدای علی در لحظه های ناب با هم بود ن به تو هدیه داد.
یادت هست ملائک هر روز برایتان چشم روشنی می آوردند. روزی سوره ی دهر روزی آیه ی ولایت را روزی لافتی الاّ علی را و روزی هم فاتح خیبر بود ن همسرت را .
روز ها می گذشت و زمین دوباره پیمان شکست و این بار جسم رنج کشیده ی پدرت را به درون خود فرو برد و از حالا به بعد سه نقطه .
یاس کبود علی بعد از پدر آخرین مدال هایت را در خانه ی علی گرفتی : المظلومه …المغصوبةحقّها…. الشهیدة….
قلم قول داده است از روزهای بعد نبی نگوید . از پهلوی شکسته ،دست بسته،در سوخته باشد نمی گویم که بعد از تو علی روز را از شب نمی شناخت و آسمانش را به زمین دوخته بود. باشد نمی گویم که ….
اما ای حضرت مادر !یادت هست … خودم را می گویم !یادت هست چند سال پیش در خانه ات را زدم شاگردی مکتب پسرت امام صادق علیه السلام را در دستان خالی ام بگذاری .
یادت هست قول داده بودم درس به درس کلاس به کلاس یاری پسرت مهدی را بیاموزم و پله پله خود را به آسمان دل غریبش نزدیک کنم. یادت هست قول داده بودم کارنامه ام پر باشد از بیست. صابری اعتقادی 20اصول عاشقی 20 منطق بی ریایی 20 فلسفه ی شیعگی 20 ،یادت هست با هم عهد بسته بودیم . یادت هست با هم عهد بسته بودیم که تو نمک در نمک دان بریزی و من نمک دان نشکنم
یادت هست به هم قول داده بودیم که مادرم باشی و من دختر خوبت!مادر بهترینم خدا کند که یادت نباشد … آن عهد ها یادت نباشد آن قول ها آخر دوباره نه هزار بار پیمان شکستم .
قول داده بودم چون تو از مولایم حمایت کنم خوب می دانم که بارها در دلش را سوزانده ام . قول داده بودم قباله ی فدک در دست ، حق مولایم را از غاصبان پس بگیرم اما هنوز در خمس مالم مانده ام . قول داده بودم سیلی بخورم ؛پهلویم بشکند بازویم کبود شود اما دست از کمر ولایت بر ندارم خوب می دانم که بارها پا در پایش کرده و زمینش زده ام . قول داده بودم سلام مولایم را بی جواب نگذارم امام هنوز بر گردنه متی نرانا و نراک مانده ام .قول داده بودم استخوان از گلو و خار از چشم امامم بر دارم اما شده ام داغ روی داغ و هر روز بر این زخم ها نمک هم می پاشم. قول داده بودم با یاری پسرت همه ی جاده های غربت را با همه ی ناله های بی کسی اش به سینه ی صحرا بسپارم اما هنوز هم پسرت صحرا نشین فاطمه هست!
حضرت مادر می بخشی ام حضرت مولا می بخشی ام
چه کند این دل حقیر که نمی تواند دل از دنیا بکند
چه کند این پای لرزان که نمی تواند با خطوات شیطان همراه نشود!
دوباره آمده ام تا قول بدهم قول قول زمینه را برای ظهور فرزندت فراهم می سازم اگر خدا بخواهد و نبی دستم گیرد و تو پناهم باشی….!به امید ظهور غریب یگانه و عزیز دردانه ات.
(دلنوشته ای از مهناز پور علیرضا)