حسرت آغوش خدا
به پليسي که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد ميزند، به دختري که به تو لبخند مي زند، به مجري نيمه شب راديو، به مردي که روي چهارپايه مي رود تا شماره کنتور برقتان را بنويسد، به جواني که قالي پنج متري روي کولش انداخته و در کوچهها جار مي زند، به بازاريابي که نمونه اجناسش را روي ميزت ميريزد، به پارگي ريز جوراب کسي در مجلسي، به پشت و رو بودن چادر پيرزني در خيابان، به پسري که ته صف نانوايي ايستاده، به مردي که در خياباني شلوغ ماشينش پنچرشده، به مسافري که سوار تاکسي مي شود و بلند سلام مي گويد، به فروشندهاي که به جاي پول خرد به تو آدامس مي دهد، به زني که با کيفي بر دوش به دستي نان دارد و به دستي چند کيسه ميوه و سبزي، به هول شدن همکلاسيات پاي تخته، به مردي که در بانک از تو مي خواهد برايش برگه اي پرکني، به اشتباه لفظي بازيگر نمايشي،… دوست من! هرگز به آدمها نخند، خدا به اين جسارت تو نمي خندد. اخم مي کند