نهی از منکر
13 آذر 1391 توسط مدرسه علميه الزهرا(سلام الله علیها) یزد
مردفقیری پسر خردسالی داشت . روزی به او گفت :بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم .پسر خردسال با نارضایتی با پدر به راه افتاد.
وقتی به باغ رسیدند پدر به فرزندش گفت :تو در این جا نگهبان باش واگر کسی آمد زود مرا خبر کن تا کسی ما را در حال دزدی نبیند ومشغول چیدن میوه از درخت مردم شد.
لحظه ای بعد پسر فریاد زد :یک نفر ما را می بیند ! پدر با ترس وعجله از درخت پایین آمد وپرسید چه کسی ؟ کجاست؟
پسر زیرک گفت :همان خدایی که از همه چیز آگاه است وهمه چیز را می بیند ! پدر از گفتار نیکوی فرزند شرمنده شد وبعد از آن دزدی نکرد.
(امر به معروف ونهی از منکر -محمدرضا اکبر ص71