هر جمعه...
02 تیر 1391 توسط مدرسه علميه الزهرا(سلام الله علیها) یزد
هر جمعه به جاده آبي نگاه مي كنم
و در انتظار قاصدكي مي نشينم كه قرار است خبر گامهاي تو را براي من بياورد،
گامهاي استوار و دستهاي سبزت را.
اگر بيايي، چشمهايم را سنگفرش راهت خواهم كرد.
تو مي آيي و در هر قدم،
شاخه اي از عاطفه خواهي كاشت و قاصدكي را آزاد خواهي كرد.
تو مي آيي و روي هر درخت پر شكوه لانه اي از اميد
براي كبوتران غريب خواهي ساخت.
صداي تو، بغض فضا را مي شكافد.
فضاي مه آلودي كه قلب چكاوكها را از هر شاخه درختش آويزان كرده اند.
تو با دستهايت بر قلبهاي شقايق ها رنگ سبز اميد خواهي زد
و با رنگ پر معناي دريا خواهي نوشت:
” به نام خداي اميدها"!