یک جلد قرآن و یک کلت کمری! .....
این خاطره یادی از (شهید مهدی باکری) …………………………
تاقبل از عقد٬ همدیگر را خوب ندیده بودند. خواهرش گفت:((مهدی جان! شاید این خانم کچل یا کور باشد. نمی خواهی ببینی اش؟)) لبخند زد و پاسخ داد:(( همانی است که می خواهم. زنی که بتواند بجنگد و اسلحه بدست بگیرد. یک چریک. یک انقلابی.)) به همسرشان هم گفتند:(( زندگی کردن با اقا مهدی خیلی مشکل است. ماچندین سال است که ندیدیم او میوه خام یا غذای درست و حسابی بخورد ٬ حتی لباس هم خوب نمی پوشد و ساده می گردد.)) اما همسرشان می دانست که مهدی مرد دلخواهش است٬ مومن و خداشناس. او هم سادگی را دوست داشت و گفت: ((هرسختی که دراین دنیا باشد را تحمل می کنم.)) یک جلد قرآن و یک کلت کمری مهریه همسرشان شد٬ همان طور که همیشه دوست داشت: ساده و ارام و قشنگ شروع کردند.
چی می شد زندگی جوونای الان هم به همین صورت بود یعنی به همین سادگی و قشنگی یا یک مثال واضح تر مثل زندگی (حضرت زهرا (س) و حضرت علی (ع) ) که این زندگی هم به سادگی و ارامی و قشنگ تر بوده است.
یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
برزبان بود مرا انچه ترا در دل بود