بنده ی خدا
28 اردیبهشت 1391 توسط مدرسه علميه الزهرا(سلام الله علیها) یزد
شب كريسمس بود و هوا سرد و برفي . پسرك در حالي كه پاهاي برهنه اش را روي برف جابه جا مي كرد تا شايد سرماي برفهاي كف پياده رو كمتر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه به داخل نگاه مي كرد . در نگاهش چيزي موج مي زد ، انگاري كه با نگاهش نداشته هايش رو از خدا طلب مي كرد ، انگاري با چشم هاش آرزو مي كرد .
خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت كمي مكث كرد و نگاهش به پسرك محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه چند دقيقه بعد در حالي كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد . آهاي آقا پسر ! پسرك برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق مي زد وقتي آن خانم كفش ها رو به او داد . پسرك با چشم هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد :
ـ شما خدا هستيد؟
ـ نه پسرم ، من تنها يكي از بندگان خدا هستم
ـ آهان مي دانستم كه با خدا نسبتي داريد !