به دنبال فاطمه(س)
فاطمه…محمد…واقعا کدامیک باید به یکدیگر بنازند؟؟؟فاطمه به داشتن چنین پدری،یا محمد با داشتن چنین دختری؟؟؟
شنیده بودم از فاطمه و خوبی هایش…عزم سفر کردم تا به دیدار کسی روم که چون او را خوشحال کنم محمد را خوشحال کرده ام. و چون او را بیازارم محمد را آزرده ام.رسیده ام به شهرت…در کوچه پی کوچه های شهر مدینه آرام آرام به سوی منزلت می آمدم،جسمم آرام می آمد تا جا پاهای فاطمه و کودکانش را احساس کند.ولی روح شتابان بر در سرای منزلت لحظه شماری می کرد.با خود می گفتم:چون در زدم و فاطمه در را باز کرد چه خواهد شد؟آیا اجازه دارم چون کودکی خسته و درمانده در آغوش مادری مهربان لحظه ای بیارامم و بغض های چندین ساله را در آغوش گرمش خالی کنم؟؟؟
یا اصلا فاطمه از دیدن مهمانی چون من خوشحال خواهد شد؟نکند فاطمه از گناهان و روسیاهیم در پیشگاه حق آگاه باشد و بداند که چون از روی دوست شرمنده بودم،آمده ام تا او را واسطه کنم…کسی را که می دانستم خداوند نیز طاقت دیدن اشک ها و ناله هایش را ندارد و شفاعت او برایم سعادتی می شد ابدی!
با هزاران بیم و امید به در خانه ی فاطمه رسیدم.در را آهسته کوبیدم که مبادا طفلان کوچک زهرا بیدار شوند…اما کسی در را به رویم باز نکرد.
قلبم بهد تپش افتاد.در را محکمتر کوبیدم.کسی نبود!
فاطمه در این موقع شب به کجا رفته است؟!نکند…!نمی دانم.بهتر است فکر بدی نکنم.چه کسی می تواند از فاطمه خبری داشته باشد؟…آری یادم آمد…پدر فاطمه.آخر شنیده بودم که لحظه به لحظه از دخترش خبر می گرفت…حتما محمد می داند که فاطمه کجاست…
مسیر آمده را باز گشتم.این بار جسم و روح،دوان دوان یاریم می کردند.در راه هق هق کنان می گفتم:فاطمه جان.من آمدم به در خانه ات اما نبودی…! ناگهان چشم خیسم به گنبدی سبز رنگ افتاد.تمام بدنم لرزید.یادم آمد آری اینجا آرامگاه محمد است.به داخل حرم رفتم.حتما فاطمه در گوشه ای کنار حرم پدر نشسته است و با او درد دل می کند.آخر شنیده بودم که فاطمه حرف های ناگفته ای دارد که باید به پدر بگوید.هرچه جستجو و پرسش کردم کسی جواب درستی نداد.حرف هایشان برایم غیر قابل قبول بود.باد باور کنم که از دنیا رفته ای؟؟!نه…امکان ندارد.اگر چنین باشد پس چرا من در این غمکده گنبد و گلدسته ی دیگری نیافتم؟؟؟
مگر نه اینکه فاطمه دختر محمد است و پاره ی جگرش؟مگر می شود دختر پیغمبر صحن و سرایی نداشته باشد؟اگر باور کنم که رفته ای پس قبرت کجاست؟چرا هیچکس خبری از تو ندارد؟؟مگر چقدر تو را رنجانده بودم؟مگر چقدر بار گناهانم سنگین بود که حتی نخواستی بر سر قبرت شیون کنم.فاطمه جان.خواستی مجازاتم کنی؟!
نمی دانم!شاید هم می خواستی که این گونه باشد تا حتی در اتاق کوچک و تاریک دلم تو را احساس کنم،که تو هستی و خودم را تسکین دهم که اگر فاطمه در مدینه نبود،شاید فاطمه اینجاست…در مدینه ی ما!
من عاشق مدینه و دیوانه ی نجف شده ام
من بنده ی پیمبر و آشفته ی علی شده ام
من کوه به کوه به خاطر او در به در زدم
من تشنه ی نگاه ولی،علی شده ام
صبحم به نام علی و شبم به یاد علیست
اشکم به خاطر اشک روان روی ماه علیست
مظلومی حسن و حسینت شنیده ام که بس است
من کشته ی کبودی چشم تو فاطمه،ام ابی شده ام
ای پنج گل محمدی ای عاشقان خدا
من ملتمس به گوشه ی آن ناز چشم اولیا شده ام
(دلنوشته ی مریم طلابی)