روزی زاهد...
زاهدی در بنی اسرائیل٬زندگی می کرد. روزی از شهر بیرون رفت. در گوشه غاری نشست٬ومشغول عبادت شد.اوتصمیم گرفت٬در تنهایی و با توکل به خداهمانجا بنشید٬تا خداوند روزی او را برساند.یک هفته گذشت. چیزی برای او حاصل نشد.گرسنگی او شدت یافت.مرگ را در چند قدمی خود احساس می کرد.به پیامبر روزگارش٬وحی نازل شد٬که به ان زاهدبگو به بزرگی ام سوگند ٬تا وارد شهر نشوی وبا مردم نباشی٬ به تو روزی نمی دهم.
زاهد به شهر بازگشت.مردم از گوشه و کنار نزد او می امدند و هرکدام برایش چیز می اوردند. با خود اندیشید.این چه حکمتی داشت؟خداوند به پیامبر وحی کرد. به زاهد بگو:((تو می خواستی با پارسایی و گوشه نشینی ٬ حکمت مرا باطل کنی. نمی دانستی که من دوست دارم روزی بندگانم را از دست دیگران به انها بدهم نه از قدرت خودم.توبندگی کن٬کار فرمان روایی و روزی رسانی را به ما واگذار))
کشف الاسرار