پیرمرد ومال حلال
در زمان هاي قديم پيرمردي همراه عده اي از آشنايان با هم به تجارت مي رفتند.
وآن موقع از ماشين وامكانات امروزي خبري نبود. آن ها مجبور بودند با حيواناتي از قبيل اسب وشتر و… مسافرت كنند و راه هاي آن زمان امنيت آن چناني نداشت .
افراد كاروان مجبور بودند شب تا صبح را بيدار باشند تا بتوانند از وسايلشان مراقبت نمايند.
ولي اين پيرمرد شب كه فرا مي رسيد مقداری از کاروان فاصله می گرفت وسايلش را همان جا نزد کاروان رها مي كرد ومشغول عبادت مي گشت وبعد هم راحت مي خوابيد .افراد كاروان مي گفتند اي پيرمرد چرا وسايلت را رها مي كني اگه دزد آمد همه را مي برد.
اما پيرمرد در جواب آنان مي گفت مال من به خاطر آن كه حلال است ومن خمس مالم را مي پردازم دزد نمي برد .تا اين كه شبي از شب ها دوستان پيرمرد نقشه اي كشيدند به هم می گفتند ما تا صبح بیدار باشیم واین پیرمرد راحت بخوابد به همین دلیل آن ها تمام اجناس پيرمرد را جايي دورتر بردند ودر گودالي گذاشتند ومقداري خار وخاشاك نيز روي آن گذاشتند .
تا فردا صبح پيرمرد نتواند به راحتي اجناسش را پيدا نمايد.آنها كارشان كه تمام شد به نزد وسايل خود برگشتند طولي نكشيد ودزد ها به كاروان حمله كردند وتمام وسايل كاروان را غارت كردند وكتك زيادي هم به كاروانيان زدند پيرمرد صبح كه از خواب بيدار شد بعد از نماز خواندن نزد كاروان آمد صحنه اي عجيب ديد همه سر ها خون آلود وهمه گريان آنان به پيرمرد گفتند دزد ها همه اموالمان را بردند پيرمرد گفت وسايل من را كه مطمئنا نبرده اند آنگاه داستان مخفي كردن وسايل پيرمرد را بازگو كردند .
(از قول استاد معظم آقاي حدائق)