دست بر قضا...
گدايي درب خانه ي ثروتمندي را كوبيد وبلند بلند مي گفت: بده در راه خدا صاحب خانه كه مردي ثروتمند ولي خسيس بود، داد زد بر گم شو برو كار كن .
واز همين حرف ها ولي زن خانه كه خيلي دل رحم بود فورا رفت ومقداري غذا به فقير داد.
وگفت: از دست شوهر من ناراحت نشو او يه حرفي زد .
تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهكار شد وحتي ديگر نمي توانست شكم زن وبچه هايش را سير كند زن وقتي اوضاع را اين گونه ديد تا مدتي صبر كرد ولي روز به روز اوضاع بدتر
مي شد . زن تصميم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگيرد وهمين كار راعملي كرد .
بعد از مدتي شوهر كرد آن مرد ثروت مند به گدايي افتاده بود روزي در خانه اي را زد وكمك خواست .
زن رفت تا مقداري غذا براي آن گدا ببرد شوهر آن زن گفت بيشتر به فقير بده. زن تا در خانه را باز كرد ديد شوهر ثروتمند قبلي اوست كه كارش به گدايي كشيده است . فورا كاري كرد تا آن گدا او را نشناسد در رابست ولي با چشم گريان وارد خانه شد شوهرش گفت چرا ناراحتي ؟ چرا گريه مي كني ؟
فقط گفت:گدای امروزتو شوهر دیروزمن بود.
مرد گفت يه چيز عجيب تر آن كه آن گدا يي كه يه روزي در ب خانه ي شوهر قبلي تو آمد من بودم.