موقعیت مکانی مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها)
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
پیامبر اکرم(ص)به حضرت فاطمه(س) فرمودند:چه چیز برای زن بهتر است؟
حضرت فاطمه(س)فرمودند:این که مردی را نبیند و مردی او را نبیند.
پیامبر (ص)حضرت فاطمه را به خود چسبانبد و فرمود:ذریه ای که برخی از نسل برخی دیگرند.(یعنی همه در فضائل و کمالات یکدست و به مانند یکدیگرند.)
(بحار الانوار،84\43)
فاطمه…محمد…واقعا کدامیک باید به یکدیگر بنازند؟؟؟فاطمه به داشتن چنین پدری،یا محمد با داشتن چنین دختری؟؟؟
شنیده بودم از فاطمه و خوبی هایش…عزم سفر کردم تا به دیدار کسی روم که چون او را خوشحال کنم محمد را خوشحال کرده ام. و چون او را بیازارم محمد را آزرده ام.رسیده ام به شهرت…در کوچه پی کوچه های شهر مدینه آرام آرام به سوی منزلت می آمدم،جسمم آرام می آمد تا جا پاهای فاطمه و کودکانش را احساس کند.ولی روح شتابان بر در سرای منزلت لحظه شماری می کرد.با خود می گفتم:چون در زدم و فاطمه در را باز کرد چه خواهد شد؟آیا اجازه دارم چون کودکی خسته و درمانده در آغوش مادری مهربان لحظه ای بیارامم و بغض های چندین ساله را در آغوش گرمش خالی کنم؟؟؟
یا اصلا فاطمه از دیدن مهمانی چون من خوشحال خواهد شد؟نکند فاطمه از گناهان و روسیاهیم در پیشگاه حق آگاه باشد و بداند که چون از روی دوست شرمنده بودم،آمده ام تا او را واسطه کنم…کسی را که می دانستم خداوند نیز طاقت دیدن اشک ها و ناله هایش را ندارد و شفاعت او برایم سعادتی می شد ابدی!
با هزاران بیم و امید به در خانه ی فاطمه رسیدم.در را آهسته کوبیدم که مبادا طفلان کوچک زهرا بیدار شوند…اما کسی در را به رویم باز نکرد.
قلبم بهد تپش افتاد.در را محکمتر کوبیدم.کسی نبود!
فاطمه در این موقع شب به کجا رفته است؟!نکند…!نمی دانم.بهتر است فکر بدی نکنم.چه کسی می تواند از فاطمه خبری داشته باشد؟…آری یادم آمد…پدر فاطمه.آخر شنیده بودم که لحظه به لحظه از دخترش خبر می گرفت…حتما محمد می داند که فاطمه کجاست…
مسیر آمده را باز گشتم.این بار جسم و روح،دوان دوان یاریم می کردند.در راه هق هق کنان می گفتم:فاطمه جان.من آمدم به در خانه ات اما نبودی…! ناگهان چشم خیسم به گنبدی سبز رنگ افتاد.تمام بدنم لرزید.یادم آمد آری اینجا آرامگاه محمد است.به داخل حرم رفتم.حتما فاطمه در گوشه ای کنار حرم پدر نشسته است و با او درد دل می کند.آخر شنیده بودم که فاطمه حرف های ناگفته ای دارد که باید به پدر بگوید.هرچه جستجو و پرسش کردم کسی جواب درستی نداد.حرف هایشان برایم غیر قابل قبول بود.باد باور کنم که از دنیا رفته ای؟؟!نه…امکان ندارد.اگر چنین باشد پس چرا من در این غمکده گنبد و گلدسته ی دیگری نیافتم؟؟؟
مگر نه اینکه فاطمه دختر محمد است و پاره ی جگرش؟مگر می شود دختر پیغمبر صحن و سرایی نداشته باشد؟اگر باور کنم که رفته ای پس قبرت کجاست؟چرا هیچکس خبری از تو ندارد؟؟مگر چقدر تو را رنجانده بودم؟مگر چقدر بار گناهانم سنگین بود که حتی نخواستی بر سر قبرت شیون کنم.فاطمه جان.خواستی مجازاتم کنی؟!
نمی دانم!شاید هم می خواستی که این گونه باشد تا حتی در اتاق کوچک و تاریک دلم تو را احساس کنم،که تو هستی و خودم را تسکین دهم که اگر فاطمه در مدینه نبود،شاید فاطمه اینجاست…در مدینه ی ما!
من عاشق مدینه و دیوانه ی نجف شده ام
من بنده ی پیمبر و آشفته ی علی شده ام
من کوه به کوه به خاطر او در به در زدم
من تشنه ی نگاه ولی،علی شده ام
صبحم به نام علی و شبم به یاد علیست
اشکم به خاطر اشک روان روی ماه علیست
مظلومی حسن و حسینت شنیده ام که بس است
من کشته ی کبودی چشم تو فاطمه،ام ابی شده ام
ای پنج گل محمدی ای عاشقان خدا
من ملتمس به گوشه ی آن ناز چشم اولیا شده ام
(دلنوشته ی مریم طلابی)
ایام فاطمیه که می آید دلم می گیرد…انگار بوی غربت کوچه های سرد مدینه را استشمام می کنم.به راستی آن کوچه ها چگونه تحمل کردند سیلی خوردن مادر در مقابل فرزند را؟؟؟
چگونه تاب آوردند دیدن هیزم های افروخته را؟؟؟
چگونه توانستند بشنوند صدای ناله ی مادری را به خاطر از دست دادن فرزندش؟؟؟
چگونه تاب آوردند دیدن دست های بسته ی مولا را؟
چگونه دیوارها توانستند تحمل کنند سنگینی غم مولا را که تکیه می داد برآنها و گریه می کرد؟این ها که عطر محبت زهرا(س) را فهمیده بودند چگونه توانستند دوری او را تحمل کنند؟؟؟
زهرا جان!در حیرتم از عشق میخ در به عمق سینه ی پر از محبت تو!این میخ چه عاشق بود که از دیدن ستم ها در کوچه به ستوه آمده بود…پناه آورد به سینه ی پر از محبت تو که از محبت تو سیراب شود.!او متوسل شد به محبت تو اما خبر نداشت که اگر او از محبت تو بنوشدعلی(ع) و بچه ها از محبت تو محروم می شوند…براستی که این میخ چه خودخواه بود.
فاطمه جان!با این همه غبطه می خورم به آن کوچه و در و دیوارها…آنها توانستند تو را ببینند و درک کنند اما من نمی توانمحتی قبرت را ببینم.
بی بی جان که مزارت همچون شب قدر نهان است بر همه،کاش شود فرزندت بیاید و با آمدنش قبر و قدر تو را بر ما هویدا کند…
می سوخت در و فاطمه پشت در بود
آه دل او بیشتر از آذر بود
دودی که ز خانه ی علی بلند بود
از مطبخ آن خانه نبود از در بود
بر فاطمه،فضه بود نزدیک ولی
نزدیک تر از خادمه میخ در بود
چون شمع علی بر سر پروانه رسید
پروانه به جا نبود،خاکستر بود
(دلنوشته های طلاب)
عمار یاسر می گوید:ما هفت نفر بودیم که در تشییع جنازه حضرت فاطمه(س)شرکت داشتیم.وقتی که از دفن حضرت فاطمه فارغ شدیم و به خانه آمدیم آفتاب طلوع کرده بود.در بین رفتن به منزل ابابکر و عمر با من برخورد کردند و گفتند:کجا بودی و به کجا می روی؟برگرد می خواهیم برویم جنازه ی زهرا را برداریم.
گفتم:ما به حساب وصیت بی بی،جنازه را شب به خاک سپردیم.
عمر خیلی ناراحت شد.آمد جلو و چند سیلی محکمی به من زد.
گفتم:چرا می زنی؟آن بی بی را می کشید و بعد می خواهید به جنازه اش نماز بخوانید؟به خدا قسم اسماء دیشب که آب به دست علی(ع) می داد تا زهرا(س) را غسل بدهد،گفت:هنوز از پهلوی زهرا خونابه می آید.
(کرامات الفاطمیه.س.گنامه)
چند نفر از علمای عامه از(بغداد)که معتقد بودند که شیخین از ظلم خود به حضرت فاطمه(س)توبه کرده اند به کربلا آمده بودند تا با علمای شیعه بحث و مناظره کنند.
یک نفر شبانه نزد آخوند دربندی رفت و جریان را به اطلاع ایشان رسانید.ایشان همان شب در مجلسی که علما در آن بودند ،بالای منبر تشریف برد و فرمود:اللهم العن ابابکر
علمای عامه بسیار ناراحت شدند.ایشان بعد از مدتی فرمود:اللهم العن عمر
دوباره استغفار کرد.باز فرمود:اللهم العن عایشه
بار سوم استغفار کرد و ازمنبرپایین امدوازمجلس خارج شد.
(بر گرفته از کتاب نکته های ناب آیت الله بهجت)
حضرت فاطمه من شما را خیلی خیلی دوست دارم.به همین خاطر می خواهم برای شما نامه ای بنویسم.
حضرت فاطمه می دانم که میخی به پهلوی شما خورده و خیلی در داشته است.
می دانم که شما توی دلتان یک بچه به نام محسن داشته اید و می دانم که می خواستید از شوهرتان دفاع کنید و خیلی این کار خوب بوده.
مادرم می گوید شما خیلی مادر مهربان و دوست داشتنی بوده اید.من هم دوست دارم مثل شما باشم.
(نرگس سادات فرخ زادیان.8ساله)
خوشا به حال کسی که با یا تو اشک چشمش جاری می شه.
خوشا به حال کسی که،تو قلب کوچیک دلش،یا مهدی آشیونشه
خوشا به حال کسی که هیچی به جز تو نداره
خوشا به حال کسی که بی مدعا،دست به سینه ی توئه
خوشا به حال کسی که تو خلوت تاریک شب
ذکر علی،یا فاطمه،مدام سر زبونشه
خوشا به حال کسی که سه شنبه ها لیاقتش جمکرانه
خوشا به حال کسی که مهدی،مهدی صرطشه
خوشا به حال کسی کهبا مادرت همنشینه
خوشا به حال کسی که،تو ایام فاطمیه ورد دلش مصیبته
خوشا به حال کسی که سیاه پوش مادرته
خوشا به حال کسی که به احترام فاطمه خنده رو لباش پاک شده…
یا مهدی ادرکنی
(سمیه صایغ)
با سلام و عرض تسلیت خدمت شما آقا جون…
هر وقت فکر می کنم توی این دنیای غریب ،یه گوشه ی خلوتی پیدا کردید و برای مادرتون،بی بی فاطمه عزاداری می کنین،قلبم درد می گیره و اشکام جاری می شه…
تحملش خیلی سخته که آدم تصور کنه امام معصومش،امامی که اتصال زمین و آسمونه غریب گونه داره گریه می کنه.
حتی باور اینکه چشماتون خیس و نمناک باشه،برام خیلی درد آوره.
کاش من حقیر و پر از معاصی رو توی غم بزرگتون شریک بدونید.
(دلنوشته سمیه صایغ)
فراق و هجر تو ای یار مهدیا تا چند
ندیدن آن مه رخسار مهدیا تا چند
ز پشت پرده ی غیبت در آی و نور فشان
نهان ز دیده ی ابرار تا کی و تا چند
طلوع کن به خدا شمس عدل و داد تویی
جهان ز فرط ستم تا کی و تا چند
به خون کشند مظلوم بی پناه مدام
ستمگران جهانخوار تا کی و تا چند
بدست فرقه ی صهیونیان،مسلمانان
اسیر بند و گرفتار تا کی و تا چند
(برگرفته از کتاب فراق نامه،اشعار مختار باغشاهی)
ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق
کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*
وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.
مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر
بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :” بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مردراهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.
براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.
*نکته:*
تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.