ایمانم نسوخته...
27 اردیبهشت 1391 توسط مدرسه علميه الزهرا(سلام الله علیها) یزد
روزی بازرگان موفقی در بازگشت از مسافرت، متوجه شد در نبود او خانه و مغازه اش اتش گرفته و خسارت هنگفتی به او وارد شده است. همه فکر می کردند که تاجر از ناراحتی و غصه سکته خواهد کرد و یا باگریه و زاری کرده٬ خدا را مقصر بدبختی اش بداند واز اوگلایه کند.
تاجر، ساکت و ارام داخل اتاقی شد و باهیچ کس حرفی نزد. این کار او اطرافیانش را بیشتر نگران کرد اما انها همه نمی توانستند کاری برای او انجام دهند. فردای ان روز همه مردم، درحالی شگفت زده تاجر مال باخته را نگاه می کردند که مشغول اویزان کردن تابلویی بر سر در مغازه اش بود و بر روی ان اینگونه نوشته شده بود: ((مغازه ام سوخت! اما ایمانم نسوخته است! باتوکل به خدا از امروز دوباره شروع به کار خواهم کرد))