موقعیت مکانی مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها)
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
برای دیدن موقعیت مکانی حوزه می توانید بعد از کلیک روی لینک زیر و انتخاب استان و شهر یزد محل مدرسمون را توی نقشه ببینید.
منتظر حضور سبزتان هستیم.
کسی نزد امام صادق علیه السلام آمد وگفت :دست وبالم بسته شده وباغی دارم که قصد دارم آن را بفروشم اما کسی حاضر به خریدن آن نیست .کاری کن .امام فرمود :توی باغت درخت خرمایی است از آن بالا برو قطعه استخوانی را کلاغی آن جا آورده آن را بردار ودر قبرستان خاک کن .
آن مرد همین کار را کرد در برگشت از قبرستان مردی به او گفت:باغت را به من می فروشی .گفت :بله ولی خیلی تعجب کرد نزد امام رفت وعلت را جویا شد امام فرمود :این قطعه استخوان متعلق به یک تارک الصلاه بود که قبرش خراب شده بوده وآن کلاغ استخوان او را به باغ تو آورده بوده. این تاثیر شومی انسان تارک الصلاه.
خدا به ما کمک کند که جزء نماز گزاران باشیم.
لحظه خدا حافظی بود لحظه وداع با همه چیز” حضرت عزرائیل آمده بود هر بار كه به او گفتند: بگو: لا اله الا الله . اين بيت را مي خواند: خدايا! زني خسته روزي مي پرسيد: راه گرمابه ي منجاب كجاست ؟
و سببش آن بود كه روزي ، زني زيبا و پاكدامن ، از خانه به قصد گرمابه ي منجاب بيرون آمد و راه آن را نمي دانست و از خستگي ، از راه رفتن باز ماند . مردي را ديد، كه بر در خانه اش ايستاده است . نشاني گرمابه ي منجاب را از او پرسيد و او ، خانه ي خويش را به او نشان داد . چون زن درون رفت در را بر او بست . اما زن ، همين كه مكر او را دانست ، از خويش روي خوش نشان داد و گفت : طعام و بوي خوش فراهم كن و زود باز گرد ! و چون مرد بيرون رفت ، او نيز از خانه خارج شد
و از او رهايي يافت .
بنگر! كه اين لغزش ، چگونه او را به هنگام مرگ از اقرار شهادت باز داشت با آن كه جز كشاندن زن به خانه و انديشه زنا مرتكب گناه ديگر نشده بود .
شيخ بهايي(ره)،كشكول،دفتر اول،ص185
محمد حسين محمدي،هزار و يك حكايت اخلاقي،ح497،ص
گدايي درب خانه ي ثروتمندي را كوبيد وبلند بلند مي گفت: بده در راه خدا صاحب خانه كه مردي ثروتمند ولي خسيس بود، داد زد بر گم شو برو كار كن .
واز همين حرف ها ولي زن خانه كه خيلي دل رحم بود فورا رفت ومقداري غذا به فقير داد.
وگفت: از دست شوهر من ناراحت نشو او يه حرفي زد .
تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهكار شد وحتي ديگر نمي توانست شكم زن وبچه هايش را سير كند زن وقتي اوضاع را اين گونه ديد تا مدتي صبر كرد ولي روز به روز اوضاع بدتر
مي شد . زن تصميم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگيرد وهمين كار راعملي كرد .
بعد از مدتي شوهر كرد آن مرد ثروت مند به گدايي افتاده بود روزي در خانه اي را زد وكمك خواست .
زن رفت تا مقداري غذا براي آن گدا ببرد شوهر آن زن گفت بيشتر به فقير بده. زن تا در خانه را باز كرد ديد شوهر ثروتمند قبلي اوست كه كارش به گدايي كشيده است . فورا كاري كرد تا آن گدا او را نشناسد در رابست ولي با چشم گريان وارد خانه شد شوهرش گفت چرا ناراحتي ؟ چرا گريه مي كني ؟
فقط گفت:گدای امروزتو شوهر دیروزمن بود.
مرد گفت يه چيز عجيب تر آن كه آن گدا يي كه يه روزي در ب خانه ي شوهر قبلي تو آمد من بودم.
در زمان هاي قديم پيرمردي همراه عده اي از آشنايان با هم به تجارت مي رفتند.
وآن موقع از ماشين وامكانات امروزي خبري نبود. آن ها مجبور بودند با حيواناتي از قبيل اسب وشتر و… مسافرت كنند و راه هاي آن زمان امنيت آن چناني نداشت .
افراد كاروان مجبور بودند شب تا صبح را بيدار باشند تا بتوانند از وسايلشان مراقبت نمايند.
ولي اين پيرمرد شب كه فرا مي رسيد مقداری از کاروان فاصله می گرفت وسايلش را همان جا نزد کاروان رها مي كرد ومشغول عبادت مي گشت وبعد هم راحت مي خوابيد .افراد كاروان مي گفتند اي پيرمرد چرا وسايلت را رها مي كني اگه دزد آمد همه را مي برد.
اما پيرمرد در جواب آنان مي گفت مال من به خاطر آن كه حلال است ومن خمس مالم را مي پردازم دزد نمي برد .تا اين كه شبي از شب ها دوستان پيرمرد نقشه اي كشيدند به هم می گفتند ما تا صبح بیدار باشیم واین پیرمرد راحت بخوابد به همین دلیل آن ها تمام اجناس پيرمرد را جايي دورتر بردند ودر گودالي گذاشتند ومقداري خار وخاشاك نيز روي آن گذاشتند .
تا فردا صبح پيرمرد نتواند به راحتي اجناسش را پيدا نمايد.آنها كارشان كه تمام شد به نزد وسايل خود برگشتند طولي نكشيد ودزد ها به كاروان حمله كردند وتمام وسايل كاروان را غارت كردند وكتك زيادي هم به كاروانيان زدند پيرمرد صبح كه از خواب بيدار شد بعد از نماز خواندن نزد كاروان آمد صحنه اي عجيب ديد همه سر ها خون آلود وهمه گريان آنان به پيرمرد گفتند دزد ها همه اموالمان را بردند پيرمرد گفت وسايل من را كه مطمئنا نبرده اند آنگاه داستان مخفي كردن وسايل پيرمرد را بازگو كردند .
(از قول استاد معظم آقاي حدائق)
شخصي نزد سلطان محمود سبكتكين رفت و گفت:مدتي بود كه مي خواستم رسول خدا را در خواب ببينم و غم و اندوه خود را برايش بگویم كه سعادت مساعدت نمود و جمال آن حضرت رادر خواب ديدم و گفتم يا رسول الله هزار درهم قرض دارم و قادر نيستم و مي ترسم اجل برسد و آن بدهي در گردن من باقي بماند.آن حضرت فرمود:برو نزد سبكتكين و آن مبلغ را از او بستان.عرض كردم:شايد از من باور نكند.فرمود به او بگو نشان به آن نشان كه در اول شب بر من سي هزار مرتبه صلوات مي فرستد و در آخر شب نيز سي هزار مرتبه ي ديگر براي من صلوات ميفرستد.
سلطان محمود از شنيدن اين خواب به گريه در آمد و تصديق كرد و قرض او را ادا كرد و هزار درهم به او نيز بخشيد اطرافيان سلطان تعجب كردند و گفتند: اي سلطان حرف هاي او را چگونه تصديق مي كني و حال آنكه ما اول شب و آخر شب با تو هستيم و نمي بينيم كه به فرستادن صلوات مشغول باشي و اگر هم كسي در تمام اوقات شبانه روز به فرستادن صلوات مشغول باشد نمي تواند شصت هزار صلوات بفرستد.
سلطان محمود گفت :من از علما شنيده ام كه هر كس اين صلوات را بفرستد گويا چنان است كه ده هزار مرتبه صلوات فرستاده است و من نيز در اول شب سه مرتبه و در آخر شب نيز سه مرتبه ي ديگر هم در آخر شب مي خوانم پس اين شخص كه پيام آن حضرت را آورده درست و راست مي گويد و اين گريه ي من از شادي است.
و اين صلوات اين چنين است:
(اللهم صل علي سيدنا (ونبینا) محمد(وآله) مااختلف الملوان و تعاقب العصران وكر الجديدان و ستقبل الفرقدان و بلغ روحه و ارواح اهل بيته منا التحیيته و السلام)
معني
(خدايا درود فرست بر مولاي ما و پيامبر ما محمد و خاندانش تا آنگاه كه روز و شب مي آيد و ميرود و بامدادو شامگاه ها به هم تبديل ميشوند و روز ها و شب ها به دنبال هم ميرسند و آن دو ستارهي قطبي بزرگ و كوچك روي مي آورند و روان او و خاندانش از سوي من درود و سلام برسان)
زن بدکاره شعرانه زن بدکاره ای بود که در بصره زندگی می کرد وچندین نفر فاسد مثل خودش همیشه همراه او بودند .یک روز که شعوانه با همراهانش در بصره از جایی می گذشتند دیدند مردم یکی پس از دیگری به داخل خانه ای می روند . شعرانه به یکی از همراهان گفت برو ببین چه خبره اولی رفت ولی برنگشت دومی رفت باز هم برنگشت تا نفر آخر… شعوانه خودش داخل خانه شد تا بفهمد چه خبر است . وقتی وارد شد دید کسی روی منبر رفته وبرای مردم صحبت می کند شعوانه به این جا ی سخن او رسید که گفت : ای خانم ها وای آقایان اگر به اندازه ی شعوانه هم گناهکار باشید باز هم از خدا ناامید نشوید . اگر توبه کنید خدا شما را می بخشد . شعوانه با خود گفت عجب, کار تو به جایی رسیده که ضرب المثل شده ای همان جا تصمیم خودش را گرفت توبه کرد توبه ی واقعی و او بعد از مدتی از بزرگان بصره شد که خودش کلاس درس راه انداخت وبا این جمله آن سخنران تغییر کرد وجزء خوبان قرارگرفت.
در یک سفر آیت الله بروجردی به یک روستا اطراف قم می رود.کسی را پیش آقای بروجردی می آورند که مرض جوع داشته (هرچه غذا می خورده احساس سیری نداشته) آیت الله بروجردی از او سوال می کند از کودکی به این مرض مبتلا بوده ای.آن مریض می گوید نه من قبلا شکارچی بودم وبه کوه ها می رفتم وبه شکار می پرداختم .تا این که یک روز شکاری پیدا نکردم وسفره ی غذایم را باز کردم تاناهاربخورم .سگی را دیدم
که به طرف من می آمد .سگ با زبان بی زبانی از من غذا طلب می کرد ومن توجهی به او نکردم معلوم بود خیلی گرسنه است .تا این که لقمه ی آخر را در دهانم گذاشتم وسفره خالی شد .سگ بی چاره ناامید شدو فوری هلاک شد از همان موقع به بعد من هرچه غذا می خورم هیچ وقت احساس سیری نمی کنم. آزار رساندن یا لطف کردن به مخلوقات خداوند هر چند یک سگ باشد در سرنوشت انسان تاثیر دارد.
برگرفته:از سخنان آقاي فرحزاد
روزی پیامبر(ص)از راهی عبورمی کردند درراه شیطان رادیدکه خیلی ضعیف ولاغرشده است ازاوپرسیدچرا؟به این روزافتاده ای ؟ گفت: ازدست امتت به رنج افتاده ام .به دلیل 6خصلت:
1-هروقت به هم می رسند سلام می کنند.
2-باهم مصافحه می کنند(دست دادن)
3-هرکاری راکه می خواهندانجام دهندمی گویند: ان شاءالله
4-استغفارازگناه می کنند.
5-تا نام شما رامی شنوند صلوات می فرستند.
6-ابتدای هرکاری بسم الله الرحمن الرحیم می گویند.
مرحوم حاج عبد الكريم حائري در كربلا بود وخواب ديده بودكه تا سه روز ديگر از دنيا مي رودتا لحظه ي مرگش رسيدمنقلب شدو رو كرد به ابا عبدلله الحسين عليه السلام وگفت :
من از مرگ نمي ترسم ولي دوست دارم تاچندسالي دیگر زنده بمانم تا خدمتي به ائمه وشما داشته باشم .
آقاي حائري مي گفت :وقتي به امام حسين عليه السلام متوسل شدم فرشته اي را ديدم كه آمد وبه ملك الموت گفت:
آقا امام حسين مي فرمايد:عبدالكريم را مهلت بدهيد. ملك الموت گفت: ما در اختيار ابا عبدلله الحسين هستيم ،چشم . عبدالكريم گفت من به هوش آمدم ديدم بدنم شل شده وپارچه اي سفيد به روي بدنم كشيده اند واطرافيان گريه مي كنند.آنها فكر مي كردند من مرده ام زيرا بدنم هيچ توان حركتي نداشت ومي خواستم بلند شوم ولي نمي توانستم با زحمت كمي تكان خوردم تا اين كه يكي از اطرافيان متوجه شد وگفت:
نكنه نمرده باشه پارچه را از صورتم كنار زدند كم كم چشمانم را باز كردم ودر احوال او نوشته اند من بقيه عمرم را مديون ابا عبدلله الحسين عليه السلام هستم بعد به اراك مي آيد وبا خواهش علما به قم مي آيد وحوزه ي علميه قم را تاسيس مي كند در حقيقت حوزه ي علميه عنايت ابا عبدلله الحسين عليه السلام است.
نوشته شده با توجه به سخنان آقای فرحزاد سخنران مرقدمطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
یاد آوری: بدانیم که امام حسین با اذن ولطف خدا به این مقام رسیده است.
چمران از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله های بلند كوههای جبل عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیهای بسیاری به یادگار گذاشته و همیشه در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته است . خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
(از مناجات های شهید چمران)